امروز روز خوبی به نظر میاد
روز خوبی برای زندگی کردن
و روز خوبی برای مردن!
اما من یک مشکل بزرگ دارم.
می تونی بهم بگی
از این دو
کدام رو باید انتخاب کنم؟!
خیلی خسته ام از زندگی.از این که به همه چشم بگم.از اینکه همه چیم باب میل همه باید باشه نامزدم مامانم بابام ... پس خودم چی؟؟؟
باران عشق
نویسنده: مهدیس مجد(سه شنبه 85/5/17 ساعت 3:59 عصر)
-و دیگر از هر گناهی پاکم
معصوم وساده
چون چشمهای یک کودک!
باران عشق بر من باریده است..
.
.
.
-شعر به کمال میرسید
تنها اگر دمی
شیطان سخن می گفت...!.
لبانت چونان طعم گس خرمالو
-طعمی دگرگونه و ماندگار-
اندیشیدن به غیر را ناممکن می سازد!
اگر شیطان سخن بگوید(پدرام رضایی زاده)
خیلی میترسم.از آینده ام.از اینکه اخلاقای مرتضی بهتر میشه یا نه؟امروز با هم رفتیم لب دریا.(استاد 45 دقیقه زودتر تعطیل کرد)خوش گذشت.اولین بار بود با هم دریا رفتیم.چیزی که من همیشه آرزوم بود. خیلی خوش گذشت.با اینکه من از بچگی توی شهری بودم که دریا بود و ماهی گیری میکردند ولی تازه امروز دیدم چه جوری سالیک(تور ماهی گیری)پهن می کنن.خیلی قشنگ بود.وقتی پرتش می کنن مثل یه دایره ی خوشکل می افته رو دریا.وای ی ی ی ی...فوق العاده بود.
نمی دونم این خوش اخلاقی هاش چقدر دووم داره.نمی دونم تصمیمی که گرفتم چقدر درسته.من دوستش دارم.4 سال زمان کمی نیست.واقعا نمیدونم چی درسته...تو این مدت خیلی از خدا کمک خواستم.ولی کمکم نکرد.تنهام گذاشته.نمیدونم چرا...
چه حسی خواهی داشت
اگر دریابی
هیچ نبوده ای
جز
یک عروسک خیمه شب بازی
در دستان خدا...؟
خسته ام
خسته!
فردا را نمی خواهم
گذشته را به من بازگردان...
در تلاقی عاشقانه اندامها
نه من بودم
نه تو
و نه شیطان
تنها خدا تکرار میشد...!
وقتی بهش گفتم که یک چیزی تو سینه ام
بالا و پایین میپره
چشمهایش برقی زدند
وپیش خودش فکرکرد که حتما عاشق شدم...
...بیچاره!
خبر نداره که من دیشب
یک قورباغه زنده رو بلعیدم!!!
بازم سلام
2 روز از اولین نوشته ام میگذره.دلیل دیر نوشتنم اینه که نمی دونم چی باید بنویسم.هنوز کسی از طرف مرتضی اینا نه اومدند و نه حتی زنگ زدند.امروز به مرتضی گفتم که یه زنگ به باباش بزنهتا ببینیم تکلیفمون چیه.
از روزی که صیغه مون تموم شد بابام بهمون گفت که همدیگرو کمتر ببینیم.یعنی در واقع نبینیم!ولی نمیشه.امروز مرتضی باهام اومددانشگاه.بعد مامانم فهمید و کلی قاط زد.حق هم داره یه ذره!البته اینم بگم که تنها دلیل مرتضی دیدنم نیست.بهم شک داره.اونم این جوری داره دیوونم می کنه.البته این شکش از قبله. خیلی هم بد جوره.چند بار خواستم نامزدیمون رو بهم بزنم ولی هر دفعه منو تهدید کرد که خودشو میکشه.دفعه ی آخر که از کاراش خسته شده بودم و جدی خواستم بهم بزنم یه هفته یپیش بود.شنبه ویک شنبه خواست بازم با تهدید کاری کنه که من ازش جدا نشم.ولی من قبول نکردم.اونم دیوونه شد رگشو زد.البته من زود به مامانش اینا خبر دادم و اونو بردند بیمارستان.خدا شکر چیزیش نشد.البته بعدش هر چی دهنشون بود بهم گفتن!!اونایی که ادعا می کردند من دخترشونم.که آرزوشونه من عروسشون بشم. خیلی حالم گرفته شد.حالا اگه خانواده ایی بودند که به پسرشوناهمیت میدادند دلم نمی سوخت.البته تو 4 تا بچه شون فقط به مرتضی اهمیت نمیدن.سر جشن نامزدیمون کاری کرده بودن که مجبور شدیم 2 تا نامزدی بگیریم.یکی خونه ی اونا به خرج اونا ویکی خونه ی ما به خرج بابام.تازه وقتی اومدن جشن ما کاری کردن که اشک من و مرتضی رو در آوردن.نشستن یه گوشه نه حرف زدن نه لباسشونو در آوردن نه دست زدن نه رقصیدن.تازه وقتی خواننده آهنگ غمگین خوندمادرش و یه خواهرش گریه هم کردن!!!شب نامزدی ما!الان که دعوامون شد بهم میگن شما چقدرکینه ای هستین!! هنوز یادتون مونده!!!!!شما بودین یادتون نمی موند؟
اینقدر دلم پره که هر چی بنویسم حرفام تموم نمیشه.اینقدر بدبختی کشیدم تو این 6-7 ماه که تمومی نداره.بقیه حرفامو میذارم بعدا براتون مینویسم.
منتظر نظر های شما هستم.
شروع
نویسنده: مهدیس مجد(پنج شنبه 85/5/12 ساعت 3:7 عصر)
همه ی هستی من آیه ی تاریکی است
که تو را تکرار کنان
به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد.
من در این آیه تو را آه کشیدم آه
من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم.
زندگی شاید یک خیابان دراز است که هرروز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.
زندگی شاید ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد.
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد.
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی...
آه سهم من این است
سهم من این است
سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد...
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد.
من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
سلام من مهدیسم.این اولین نوشته ی منه. من دانشجوی رشته آمار دانشگاه مازندرانم.6 ماهه که نامزد دارم اسمش مرتضاست .البته قبلش 4 سال با هم دوست بودیم. تو این 6 ماه خیلی اذیت شدم هر چند که میگن دوران نامزدی دوران شیرینیه.واسه من زیاد شیرین نبود.همه ی اونا به کنار الان دارم به مرز جنون میرسم.صیغه مون 23 روزه که تموم شده ولی هنوز هیچ کی از طرف خانواده ی نامزدم نیومدن واسه صحبت های بعدی .خیلی فشار رو منه از طرف خانواده ام. تو این 23 روز خیلی مشکلات داشتم ودارم.تو نوشته های بعدی براتون تعریف میکنم. همه چیز خراب تر شده.شاید مجبور بشم از خانواده ام دست بکشم برای ازدواج با مرتضی.امیدوارم اینجوری نشه.فعلا منتظریم بابای مرتضی از جنوب بیاد. معلوم نیست چی بشه.برامون دعا کنید.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ