بازم سلام
2 روز از اولین نوشته ام میگذره.دلیل دیر نوشتنم اینه که نمی دونم چی باید بنویسم.هنوز کسی از طرف مرتضی اینا نه اومدند و نه حتی زنگ زدند.امروز به مرتضی گفتم که یه زنگ به باباش بزنهتا ببینیم تکلیفمون چیه.
از روزی که صیغه مون تموم شد بابام بهمون گفت که همدیگرو کمتر ببینیم.یعنی در واقع نبینیم!ولی نمیشه.امروز مرتضی باهام اومددانشگاه.بعد مامانم فهمید و کلی قاط زد.حق هم داره یه ذره!البته اینم بگم که تنها دلیل مرتضی دیدنم نیست.بهم شک داره.اونم این جوری داره دیوونم می کنه.البته این شکش از قبله. خیلی هم بد جوره.چند بار خواستم نامزدیمون رو بهم بزنم ولی هر دفعه منو تهدید کرد که خودشو میکشه.دفعه ی آخر که از کاراش خسته شده بودم و جدی خواستم بهم بزنم یه هفته یپیش بود.شنبه ویک شنبه خواست بازم با تهدید کاری کنه که من ازش جدا نشم.ولی من قبول نکردم.اونم دیوونه شد رگشو زد.البته من زود به مامانش اینا خبر دادم و اونو بردند بیمارستان.خدا شکر چیزیش نشد.البته بعدش هر چی دهنشون بود بهم گفتن!!اونایی که ادعا می کردند من دخترشونم.که آرزوشونه من عروسشون بشم. خیلی حالم گرفته شد.حالا اگه خانواده ایی بودند که به پسرشوناهمیت میدادند دلم نمی سوخت.البته تو 4 تا بچه شون فقط به مرتضی اهمیت نمیدن.سر جشن نامزدیمون کاری کرده بودن که مجبور شدیم 2 تا نامزدی بگیریم.یکی خونه ی اونا به خرج اونا ویکی خونه ی ما به خرج بابام.تازه وقتی اومدن جشن ما کاری کردن که اشک من و مرتضی رو در آوردن.نشستن یه گوشه نه حرف زدن نه لباسشونو در آوردن نه دست زدن نه رقصیدن.تازه وقتی خواننده آهنگ غمگین خوندمادرش و یه خواهرش گریه هم کردن!!!شب نامزدی ما!الان که دعوامون شد بهم میگن شما چقدرکینه ای هستین!! هنوز یادتون مونده!!!!!شما بودین یادتون نمی موند؟
اینقدر دلم پره که هر چی بنویسم حرفام تموم نمیشه.اینقدر بدبختی کشیدم تو این 6-7 ماه که تمومی نداره.بقیه حرفامو میذارم بعدا براتون مینویسم.
منتظر نظر های شما هستم.